وبلاگ - برای بهترینم
برای بهترینم
پاکتی ساده جلو آینه عقدمان توجهم را جلب کرد، همانطور که یک چشمم به صفحه موبایلم بود و با یک دستم پستهای اینستا را لایک میکردم، با چشم دیگرم نیم نگاهی به نوشته رویش انداختم. نوشته بود: « برای بهترینم »
فهمیدم کار سعید است، نامه را در کیفم گذاشتم تا در مسیر دانشگاه بخوانم و به کارم ادامه دادم.
نزدیک ظهر یادم آمد کلاس داشتم. نیم نگاه که چه عرض کنم، دو چشم هم قرض کردم و به ساعت خیره شدم.
شب که سعید به خانه آمد دَمق بود، فرصت نکردم بپرسم چرا؟ هم درسهایم مانده بود و هم اینکه برای شاخ شدن بین همکلاسیها باید چند پست عالی آماده میکردم.
راستش این روزها خیلی سرم شلوغ بود. سعید صبح میرفت و شب میآمد، من هم مشغول کارهایم بودم.
بیداری از خواب شیرین
یک روز صبح بعد از رفتن سعید از خواب بیدار شدم. اصلاً یادم نیست آن شب، بین چتها، کِی خوابم برد.
همانطور که یک دستم به چشمان خوابآلودم بود، با دست دیگرم تلفن همراه را از بالای سرم برداشتم و روشن کردم. بین پستها یک اسم برایم خیلی عجیب و در عین حال آشنا آمد. مدتی پیش برای سعید صفحه اینستا ساخته بودم، اما خیلی از آن استفاده نمیکرد. اما حالا پست گذاشته بود: #برای بهترینم!
با چشمان خیره عکس را باز کردم. آشنا بود، تصویر یک پاکتِ نامه روی در ِ یخچال!
مثل کسی که برق گرفته باشدش از جا پریدم و به سمت آشپزخانه رفتم.
پاکت نامه روی در یخچال چسبیده بود. با خطی درشت نوشته بود: برای بهترینم! و یک برچسب قلب هم رویش خودنمایی میکرد.
تازه یادم آمد، شاید این همان پاکت نامهای باشد که چند روز پیش در کیفم گذاشتم و بین کتابها گم شد.
بدون اینکه دست و صورتم را بشویم، نامه را باز کردم.
نامه به یادماندنی برای بهترینم
«سلام خورشید خانهام! یادش به خیر! اوایل ازدواجمان زمانی که خسته و کوفته به خانه میرسیدم، با لبخندت خستگیام درمیرفت. با هم چای میخوردیم.
تو از احوالات و کارهای روزانهات میگفتی و من هم. آن روزها با وجود سختیها زندگی شیرین بود.
و حالا… تو روی مبل لَم دادهای و من بعد از خستگی کار، روی تخت دراز کشیدهام.
تو سرت را در پنجره تلفن همراهت کردهای و من به سقف خیره شدهام. کاش من هم به اندازه دوستان تلگرامیات صحبتهایت را میشنیدم. من محبت و لبخند خودت را میخواهم نه استیکر تلگرامت را. حتی اگر از چای هم خبری نباشد».
چشمانم را بستم، پلکهایم از حجم اشک سنگین شد. حالا فهمیدم چرا مدتی است در کارهایم گره میافتد و حال دلم خوب نیست. اتفاقات دو سال ازدواجمان را مرور کردم. سعید راست میگفت نشاطی که قبلاً داشتم، رفتوآمدها با اقوام، کلاس ورزش و …به خاطر ارتباط در فضای مجازی، گم شده بود.
کمی فکر کردم، تلفن همراهم را برداشتم تا پستش را لایک کنم. اما دوباره آن را روی تخت انداختم.
این دفعه تلفن خانه را برداشتم، دلم برای صدایش تنگ شده بود. از سعید خواستم آن روز ناهار به خانه بیاید. به تکاپو افتادم. غذای موردعلاقهاش را آماده کردم. همان لباس گلبهی رنگ که سعید برای هدیه تولدم خریده بود، را پوشیدم و سراغ جعبه آرایشم رفتم. خب حالا شده بودم خورشید خانه!
همانطور که کارهایم را میکردم فکرم مشغول بود که چطور روزهای شاد گذشته را مهمان همیشگی زندگیمان کنم. بعد از ناهار از سعید به خاطر بیتوجهیام عذرخواهی کردم.
سر بزنگاه
برایم جالب بود چرا سعید اقتدار مردانهاش را زیر پاگذاشت و حرف و مشکلش را با ناراحتی و عصبانیت بیان نکرد و این قدر بر رفتارهای اشتباه من صبر کرد؟ او با فکر کردن و بررسی شرایط زندگی و روحیات من و صحبت با مشاور تصمیم گرفته بود کاری کند تا من به اشتباهم پی ببرم، تا لجبازی من هم گل نکند.
امروز صبح به جای آنکه تلفن همراهم را چک کنم تا در تلگرام و فضاهای دیگر، پیغامهای شبانه دوستانم را بخوانم؛ پنجره اتاق را باز کردم. نفس عمیق کشیدم. به آسمان نگاه کردم و خدا را به خاطر حال خوبم شکر کردم.
حالا در فضای مجازی در گروههای کمتری عضو هستم. وقتم برکت کرده، به درسهایم میرسم. هر روز کنار همسرم مینشینم و با هم یک فنجان چای میخوریم.
به قول خانم ذاکری مربی کلاس ورزش هیچ چیزی ارزش این را ندارد که آرامش زندگیام بر هم زند و قلب همسرم را از من دلگیر کند. مخصوصاً اگر چیز بیارزشی مثل دو تا لایک باشد. شما نیز می توانید این نامه را با عنوان ” برای بهترینم ” در فضای اجتماعی منتشر کنید تا افرادی که باید، آن را مطالعه نمایند. با تشکر از شما موسسه فرهنگی پژوهشی راقی.
نویسنده :سمیرا ده بزرگی
بدون توضیحات
نوشتن دیدگاه