[vc_row css=”.vc_custom_1566380294570{padding-bottom: 0px !important;}”][vc_column][vc_column_text]

شبکه کاغذی پاسخگو، پژوهشی بنیادین و کاربردی در موضوعات و ساحات و موضوعات مختلف و کاربردی زندگی از جمله :خانواده، اعتقادات، اقتصاد ،روح و روان ، اجتماع و غیره می باشد. این پژوهش ها پس از تولید و طراحی به صورت کاغذی و مجازی در اختیار علاقه مندان بالاخص دانشجویان قرار میگیرد . ترویج سبک درست زندگی در ابعاد مختلف ، ارتقای سطح فکری و معرفتی عموم جامعه و ایجاد روحیه پرسشگری و تفکر انتقادی از اهداف این طرح جریان ساز است.

[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column width=”1/4″][vc_text_separator title=”دوره های گذشته” color=”custom” border_width=”2″ accent_color=”#dd3333″][vc_tta_accordion active_section=”1″][vc_tta_section title=”خانواده” tab_id=”1564036951156-79168bc5-6d9f”][cmo_single_image title=”ازدواج مدرن یا سنتی ؟” alt=”ازدواج مدرن یا سنتی ؟” link=”http://raghi.ir/%d8%a2%d8%b4%d9%86%d8%a7%db%8c%db%8c/” link_target=”_blank” image=”11819″][cmo_single_image title=”چگونه دوباره صمیمی شویم؟” alt=”چگونه دوباره صمیمی شویم؟” image=”11820″][cmo_single_image title=”ازدواج منطقی یا احساسی؟” alt=”ازدواج منطقی یا احساسی؟” link=”http://raghi.ir/%d8%af%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%87%db%8c-%d8%aa%d8%b1%d8%af%db%8c%d8%af/” link_target=”_blank” image=”11821″][cmo_single_image title=”چطور با کودکم ارتباط برقرار کنم؟” alt=”چطور با کودکم ارتباط برقرار کنم؟” link=”http://raghi.ir/%da%a9%d9%85%db%8c-%d8%a8%d8%a7-%d9%85%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%db%8c-%da%a9%d9%86/” link_target=”_blank” image=”11822″][cmo_single_image title=”آیا می توان قبل ازدواج به شناخت رسید؟” alt=”آیا می توان قبل ازدواج به شناخت رسید؟” link=”http://raghi.ir/%d9%87%d9%85%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d9%87%d9%85%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%a7%db%8c%d8%af%d9%87%e2%80%8c%d8%a2%d9%84-%d9%85%d8%a7/” link_target=”_blank” image=”11823″][cmo_single_image title=”چطور به همسرم ثابت کنم که مشکل از توست؟” alt=”چطور به همسرم ثابت کنم که مشکل از توست؟” link=”http://raghi.ir/%d8%a2%db%8c%d9%86%d9%87-%d8%ba%d8%a8%d8%a7%d8%b1-%da%af%d8%b1%d9%81%d8%aa%d9%87-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c%e2%80%8c%d8%a7%d9%85/” link_target=”_blank” image=”11824″][cmo_single_image title=”عشق در دنیای واقعی یا مجازی؟” alt=”عشق در دنیای واقعی یا مجازی؟” link=”http://raghi.ir/%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%a8%d9%87%d8%aa%d8%b1%db%8c%d9%86%d9%85/” link_target=”_blank” image=”11825″][cmo_single_image title=”استفاده از تجربه های دوستی قبل ازدواج” alt=”استفاده از تجربه های دوستی قبل ازدواج” image=”11826″][cmo_single_image title=”تصمیم عاقلانه یا ادامه نامزدی؟” alt=”تصمیم عاقلانه یا ادامه نامزدی؟” link=”http://raghi.ir/%d8%b0%d9%87%d9%86-%d8%b2%db%8c%d8%a8%d8%a7-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%b2%db%8c%d8%a8%d8%a7/” link_target=”_blank” image=”11827″][cmo_single_image title=”چه کنم تا خوب بشناسم؟” alt=”چه کنم تا خوب بشناسم؟” image=”11828″][cmo_single_image title=”چرا صدایمان به هم نمی رسد؟” alt=”چرا صدایمان به هم نمی رسد؟” link=”http://raghi.ir/%da%86%d8%b1%d8%a7-%d8%b5%d8%af%d8%a7%db%8c%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%87%d9%85-%d9%86%d9%85%db%8c-%d8%b1%d8%b3%d8%af/” link_target=”_blank” image=”11829″][cmo_single_image title=”چرا با وجود علاقه، هرچیزی باعث اختلافمان می شود؟” alt=”چرا با وجود علاقه، هرچیزی باعث اختلافمان می شود؟” link=”http://raghi.ir/%d9%86%db%8c%d9%85%db%8c-%d8%a2%d8%af%d9%85-%d9%86%db%8c%d9%85%db%8c-%d8%ad%d9%88%d8%a7/” link_target=”_blank” image=”11830″][cmo_single_image title=”چگونه فضای مجازی و زندگی‌ام را مدیریت کنم؟” alt=”چگونه فضای مجازی و زندگی‌ام را مدیریت کنم؟” link=”http://raghi.ir/%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%ad%d9%82%db%8c%d9%82%db%8c-%d8%a8%d8%a7-%d8%b4%d8%a8%da%a9%d9%87%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%db%8c-%d9%85%d8%ac%d8%a7%d8%b2%db%8c/” link_target=”_blank” image=”11831″][cmo_single_image title=”ازدواج انتخاب است یا تقدیر؟” alt=”ازدواج انتخاب است یا تقدیر؟” link=”http://raghi.ir/%d9%87%d9%86%d8%af%d9%88%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%b3%d8%b1%d8%a8%d8%b3%d8%aa%d9%87-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d9%85%d9%86-%da%a9%d8%a7%d9%84-%d8%a8%d9%88%d8%af/” link_target=”_blank” image=”11832″][cmo_single_image title=”آیا شرایط ازدواج را دارم؟” alt=”آیا شرایط ازدواج را دارم؟” image=”11833″][cmo_single_image title=”آیا بعداز رفتن همسرم، محکوم به یک عمر تنهایی‌ام؟” alt=”آیا بعداز رفتن همسرم، محکوم به یک عمر تنهایی‌ام؟” image=”11834″][cmo_single_image title=”چگونه انتخاب کنم؟” alt=”چگونه انتخاب کنم؟” image=”11835″][cmo_single_image title=”آیا می توانم به پدرم تکیه کنم؟” alt=”آیا می توانم به پدرم تکیه کنم؟” image=”11836″][cmo_single_image title=”لذت آنی مواد یا نابودی و مرگ تدریجی؟” alt=”لذت آنی مواد یا نابودی و مرگ تدریجی؟” link=”http://raghi.ir/%da%af%d9%84-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d9%87%d8%b1%db%8c%d9%85%d9%86%db%8c/” link_target=”_blank” image=”11837″][cmo_single_image title=”آیا دوران نوجوانی، دوران مشکل سازی است؟” alt=”آیا دوران نوجوانی، دوران مشکل سازی است؟” link=”http://raghi.ir/%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%b4%db%8c%d8%b1%db%8c%d9%86-%d8%a8%d8%a7-%d9%86%d9%88%d8%ac%d9%88%d8%a7%d9%86%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b3%d8%b1%da%a9%d8%b4/” link_target=”_blank” image=”11838″][/vc_tta_section][/vc_tta_accordion][vc_text_separator title=”دوره جدید” color=”custom” border_width=”2″ accent_color=”#dd3333″][vc_empty_space][/vc_column][vc_column width=”3/4″][vc_text_separator title=”نسخه های منتشر شده” color=”sky” border_width=”2″][vc_tta_accordion style=”modern” shape=”round” color=”sky” c_align=”center” c_icon=”” active_section=”88″][vc_tta_section title=”شماره 1″ tab_id=”1561020053573-d8be1902-8429″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9734″ lightbox_image=”9733″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9735″ lightbox_image=”9736″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

آشنایی(ازدواج مدرن یا سنتی؟)

بخشی از متن

چند هفته از این ارتباط و آشنایی می‌گذشت ولی چیز زیادی بیشتر از تصورات قبلم، دستگیرم نشده بود. به وضوح افزایش علاقه و وابستگی او به خودم را می‌توانستم احساس کنم این در حالی بود که تصور من نسبت به او، از دختری محکم و با وقار به دختری کم رو، غیر اجتماعی و محافظه‌کار تبدیل شده و احساسم به آهستگی رو به کاهش بود.

خلاصه متن:

دوران آشنایی وپس از آن حتی دوران نامزدی را باید به عنوان فرصتی برای شناخت بیشتر درنظر گرفت و در این دوران اگر مشکل یا مسایل اساسی در رابطه وجود دارد نباید به بهای ترس از آبرو وصحبتهای اطرافیان و…….نادیده گرفت وبا دقت ،مشورت تصمیمی صحیح بابت رابطه گرفت ………………

متن کامل شماره 1: آشنایی[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 2″ tab_id=”1561017379976-474c6f38-9dfd”][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9738″ lightbox_image=”9740″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9739″ lightbox_image=”9737″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_column_text]

عشق ماندگار زندگیم(چگونه دوباره صمیمی شویم؟)

خلاصه متن:

تو زندگی همه رنگی هست شادی، غم، خنده، گریه، تلخی و شیرینی. ما از هر چیزی که تو زندگی هست می تونیم  لذت ببریم  و شکرگزار باشیم ؛ از نگاه کردن گل‌های ایوون گرفته تا خنده‌ی بچه‌ها. تو مشکلات پشت هم بودن و کمتر همدیگر و سرزنش کردن. توجه به منفی‌های زندگی باعث می‌شه که غرغر کنی و از خوبی‌هاش غافل بشی. غفلت آدمو بی‌هوش و حواس می‌کنه.[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 3″ tab_id=”1561020150844-40725fcd-52b8″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9742″ lightbox_image=”9744″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9743″ lightbox_image=”9741″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

دوراهی تردید(ازدواج منطقی یا احساسی؟)

بخشی از متن:

با کلافگی بر روی تختم دراز کشیدم. بدجور بر سر دو راهی تردید احساس و منطق مانده‌ام. اگر بر اساس نظر دیگران، با او ازدواج کنم ولی احساسی شکل نگرفت، چه می‌شود؟ تصور یک عمر زندگی کردن بدون احساس باعث شد تا ملافه را بر روی سرم بکشم و چشمانم را محکم‌تر فشار دهم.

خلاصه متن:

ازدواج عقلانی یا احساسی؟ عده ای می‌گویند که ظاهر واحساسات بعد از مدتی عادی می‌شود و نباید به آن بها بدهم و از طرفی می‌ترسم این احساس آن‌طور که دلم می‌خواهد شکل نگیرد و مگر می‌شود بدون احساس زندگی کرد؟  برای ازدواج، لازم است که در اولین دیدارها با فرد مورد نظر، احساسات را مورد توجه قرار دهی و مطمئن شوی که حداقل تمایلی به سمت او وجود دارد و به اصطلاح به دلت نشسته است وهمزمان شروع به ارزیابی عقلانی کنی و…………………………………………

متن کامل شماره 3: دوراهی تردید[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 4″ tab_id=”1561020187860-fde446a9-12ff”][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9746″ lightbox_image=”9748″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9747″ lightbox_image=”9745″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

کمی با من بازی کن!(چظور با کودکم ارتباط برقرار کنم؟)

بخشی از متن:

سبک زندگی امروزه دچار تغییرات جدی شده است. این تغییرات با تربیت کودک رابطه مستقیم داشته و یکی از ابعاد آن تاثیری است که در بازی‌های کودکانه دارد. سبک زندگی مدرن کمترین تحرک را دارد و بچه‌ها یکی از مخالفان جدی این سبک هستند؛

چکیده متن:

بچگی ،بازی در گذشته با همبازی معنا پیدا می کرد وبچه ها در کنار همبازی زندگی را یاد می گرفتند واوج لذت وشادی را کنار هم تجربه می کردند  اما بچه های امروز به جای همبازی اسباب بازی دارند واتاقهایی که خود یک اسباب بازی فروشی کامل است ومیلی  که فقط  میخواهند از هر نوع اسباب بازی  داشته باشند و خواستن مهم است نه زندگی ،شادی ،شور وهیجان ………………………….

متن کامل شماره 4: کمی با من بازی کن[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 5″ tab_id=”1561021012059-056d9adf-efc8″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9750″ lightbox_image=”9752″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9751″ lightbox_image=”9749″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

همه هم های ایده آل ما(آیا میتوان قبل از ازدواج به شناخت رسید؟)

بخشی از متن:
دو هفته به امتحانات پایان ترم مانده بود. کم‌کم متوجه شدم فرزانه دختر تمیز و مرتب و قانون‌مندی هم هست. او برای تمیزکاری اتاق، غذا خوردن، حمام رفتن، درس خواندن، خاموشی، خواب، آمدن مهمان و کلاً برای همه‌چیز ساعت و قانون تعیین کرده بود.

خلاصه متن:

چطور می توان فردی را که اصلا در زندگیت ندیده ای ،بشناسی ،ازدواج کنی وبتوانی یک عمر با او زندگی کنی ؟ اخلاق ،روحیات ،باورها وارزشها و…………………….اصلا چطور انتخاب کنیم یا جواب رد دهیم؟

همان‌طور که برای جواب مثبت دادن باید حسابی دقت کنیم در جواب رد دادن هم نباید عجله کنیم. «باید با کمک خانواده اطلاعات اولیه را در مورد او و خانواده‌اش به دست آورد  و در مراحل بعدی با قرار دادن او در شرایط مختلف اخلاق و رفتار واقعی‌اش را محک زد .»

متن کامل شماره 5: همه هم های ایده آل ما[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 6″ tab_id=”1561021133354-f198969a-9ab7″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9754″ lightbox_image=”9756″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9755″ lightbox_image=”9753″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

آینه غبار گرفته زندگی‌ام(چطور به همسرم ثابت کنم مشکل از توست؟)

بخشی از متن:

با همان چشمان بسته خودم را جلوی یک آینه دیدم، آینه همان چیزی را نشان می‌دهد که هستم، نه بیشتر و نه کمتر، عیب‌ها نقص‌های ظاهری من در کنار زیبایی‌ها و خوبی‌ها قابل‌تحمل است اگر در آینه فقط بدی‌هایم را نشان دهد حتماً از خود ناامید می‌شدم.

خلاصه متن:

وقتی ازدواج می کنیم توقعاتی از زندگی زناشویی وهمسرمان داریم .شادی ،لذت، آرامش و….اما فراموش میکنیم که خودمان مسئوول دریافت  همه ی اینها هستیم ووقتی مشکلی پیش آمد یا چیزی دریافت نکردیم انگشت اشاره مان به سمت همسر می رود ویادمان نیست که من باید چه می کردم ووظیفه خودم چیست؟………………………

متن کامل شماره 6: آینه غبار گرفته زندگی‌ام[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 7″ tab_id=”1561021257977-a8962b2a-119f”][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9758″ lightbox_image=”9760″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9759″ lightbox_image=”9757″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

برای بهترینم(عشق در دنیای حقیقی یا مجازی؟)

بخشی از متن:

پاکتی ساده جلو آینه عقدمان توجهم را جلب کرد، همان‌طور که یک چشمم به صفحه موبایلم بود و با یک دستم پست‌های اینستا را لایک می‌کردم، با چشم دیگرم نیم نگاهی به نوشته رویش انداختم. نوشته بود: « برای بهترینم »

چکیده متن:

گاهی  در زندگیمان هرچه می دویم به چیزی نمیرسیم ونمدانیم باید به دنبال چه چیزی باشیم برای هر کاری وقت کم می آوریم حتی برای محبت کردن ،برای دوست داشتن ودوست داشته شدن ولی وقتی بر میگردیم وپشت سرمان را نگاه می کنیم میبینیم مشکل از این است که نمی توانیم برنامه ریزی برای فضاهای مختلف زندگی داشته باشیم .خانواده ، دوستان،کار ،فضای مجازی ……………………

متن کامل شماره 7: برای بهترینم

[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 8″ tab_id=”1561021338786-4c58d149-b793″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9762″ lightbox_image=”9764″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9763″ lightbox_image=”9761″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

تاوان تلخ یک اشتباه بزرگ (آیا میتوانم از تجربه های دوستی قبل از ازدواج بگذرم؟)

چکیده متن:

در رابطه دوستی دختر وپسر، معمولا ابتدا وابستگی ایجاد می شود و بعد  از آن شناخت  شکل می گیرد و در حین وابستگی دو طرف ممکن است موانع وشرایطی بابت  ازدواج ایجاد شود وحتی پس از  شناخت در رابطه مشکلاتی پیش آید……………..

 

4 سال بود که در دانشگاه با نوید همکلاسی و دوست بودم سال دوم آشنایی قضیه را به خانواده‌اش گفت و خواست من را خواستگاری کنند، ولی آن‌ها بشدت مخالفت کردند. دخترعمویش را برایش نشان کرده بودند و دختری از شهر و قومیت دیگر نمی‌خواستند. به او قول دادم که منتظرت می‌مانم تا بتوانی خانواده‌ات را راضی کنی. دو سال تلاش هر روزه‌اش بی‌نتیجه بود. درسش که تمام شد گفت می‌روم و با خانواده برمی‌گردم. ما مال همیم…. می‌دانستم می‌رود و دیگر او را نخواهم دید. نهایتاً مدتی تماس تلفنی باشد و بعد هم تمام. به همین علت گفتم منتظرت می‌مانم….[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 9″ tab_id=”1561021470674-aacb6320-c84d”][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9766″ lightbox_image=”9768″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9767″ lightbox_image=”9765″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

ذهن زیبا، زندگی زیبا (تصمیم عاقلانه یا ادامه نامزدی؟)

بخشی از متن:

حرف های دیگران، ترس از ابرو رفتن، مخالفت خانواده ام برای جدایی و این همه دوست داشتن و زمانی که برای رابطه صرف کرده بودم ، با اینکه خیلی سخت بود اما بهترین راه جدایی بود . خیلی ها گفتند که با ازدواج مشکلاتتان حل میشود اما این توصیه ها برای یک زندگی کافی نبود

چکیده متن:

حرف های دیگران، ترس از آبرو رفتن، مخالفت خانواده ام برای جدایی و این همه دوست داشتن و زمانی که برای رابطه صرف کرده بودم ، با اینکه خیلی سخت بود اما بهترین راه جدایی بود . خیلی ها گفتند که با ازدواج مشکلاتتان حل میشود اما این توصیه ها برای یک زندگی کافی نبود

.

متن کامل شماره 9: ذهن زیبا زندگی زیبا

[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 10″ tab_id=”1561021592184-a3ce0c46-632f”][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9770″ lightbox_image=”9772″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9771″ lightbox_image=”9769″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

محبوب تو خالی (چه کنم تا خوب بشناسم ؟)

چکیده متن:

دوران آشنایی وپس از آن حتی دوران نامزدی را باید به عنوان فرصتی برای شناخت بیشتر درنظر گرفت و در این دوران اگر مشکل یا مسایل اساسی در رابطه وجود دارد نباید به بهای ترس از آبرو وصحبتهای اطرافیان و…….نادیده گرفت وبا دقت ،مشورت تصمیمی صحیح بابت رابطه گرفت ………………[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 11″ tab_id=”1564037714258-1a7e610a-9d56″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9812″ lightbox_image=”9814″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9813″ lightbox_image=”9811″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

صحبت های من و همسرم(چرا صدایمان بهم نمی رسد؟)

بخشی از متن:

برای اینکه ارتباط خوبی با همسرت  داشته باشی باید بتوانی افکار، احساسات و خواسته هات درباره یک موقعیت مثلا کار محمد را در قالب یه پیام کامل بهش منتقل کنی تا محمد متوجه خواسته‌هات بشود و تو هم بهتر همسرت را درک کنی. اگه دوست داری میتونی گفته‌های من را یادداشت کنی.

چکیده متن:

گاهی در ارتباطتان با همسرتان  این داد و فریاد نیست که به شما صدمه می‌زند بلکه حرف‌هایی که به هم می‌زنید باعث آسیب رابطه میشه و احساس بدی به شما  می دهد  و نمیتوانید مشکل را حل کنید. درواقع اگر میخواهید یک رابطه سالم با هم داشته باشید  باید بدونید چه زمان‌هایی کجا و چه طور با هم صحبت کنید و خواسته‌هاتون را بگید..

متن کامل شماره 11: چرا صدایمان بهم نمی رسد

[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 12″ tab_id=”1564037508913-facdacbd-8e39″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9991″ lightbox_image=”9992″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9993″ lightbox_image=”9994″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

نیمی آدم نیمی حوا(چرا با وجود علاقه، هر چیزی باعث اختلافمان می شود؟)

بخشی از متن:

بالاخره یک روز مریم گفت دیگر خسته شده و نمی‌تواند با این وضعیت ادامه دهد و تصمیم دارد موضوع را با خانواده‌اش مطرح کند. خیلی اصرار کردم که این کار را نکند. همان موقع از دهنم پرید و گفتم خب چرا به جای این کار پیش مشاور نرویم؟

چکیده متن:

حتی با وجود علاقه و انتخاب صحیح  نمی دانیم  چرا هر موضوعی پیش می‌آید باعث اختلافمان می‌شود. بارها قول می‌دهیم که باعث رنجش و اذیت طرف مقابل نشویم ولی باز هم تکرار می‌شود  توقعاتمان نسبت به هم بالا رفته و خیلی زود از هم رنجیده‌خاطر می‌شویم.گاهی انگار زبان یکدگر را متوجه نمی شویم وهم را نمی فهمیم و…………………….

متن کامل شماره 12: نیمی آدم نیمی حوا

[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 13″ tab_id=”1564037851346-1e698780-6459″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9816″ lightbox_image=”9815″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9817″ lightbox_image=”9818″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

زندگی حقیقی با شبکه‌های مجازی(چگونه فضای مجازی و زندگیم را مدیریت کنم؟)

بخشی از متن:

علاوه بر همه‌ی این‌ها، گاهی روابط زوجین از حالت حضوری و رودررو، به استیکرهای عاشقانه تبدیل می‌شود!! ارتباط مؤثر کلامی و فیزیکی، جای خودش را به ایموجی‌های بی‌خاصیت می‌دهد و این یعنی خاموشیِ تدیجیِ زندگیِ مشترک!!

چکیده متن:

استفاده‌ی افراطی و اشتباه از ابزاری که می‌تواند  از بین رفتن مدیریت زمان و انرژی را به همراه داشته باشد،زندگی را مختل می‌کند! گاهی روابط زوجین از حالت حضوری و رودررو، به استیکرهای عاشقانه تبدیل می‌شود!! ارتباط مؤثر کلامی و فیزیکی، جای خودش را به ایموجی‌های بی‌خاصیت می‌دهد و این یعنی خاموشیِ تدیجیِ زندگیِ مشترک!!…………………………………………

 

متن کامل شماره 13: زندگی حقیقی با شبکه‌های مجازی[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 14″ tab_id=”1564037926784-5481ae1e-0904″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9820″ lightbox_image=”9821″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9822″ lightbox_image=”9819″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

هندوانه سربسته زندگی من کال بود (ازدواج انتخاب است یا تقدیر؟)

بخشی از متن:

روزی که خطبه‌ی عقد را خواندیم احساس می‌کردم در ابرها قدم می‌زنم اما متأسفانه زمان این احساس دو ماه هم طول نکشید. آرش از این رو به آن رو شده بود. مرتب سرش توی گوشی بود، بیشتر وقتش را با دوستانش می‌گذراند، رفتارهای مشکوکی از آرش می‌دیدم، مرتب در حال جنگ‌ودعوا بودیم.

چکیده متن:

ازدواج تقدیر وقسمت است یا انتخاب؟اگر تقدیر من از قبل رقم خورده ،پس من چه کاری می توانم انجام دهم وتصمیم گیری من چه فایده ای دارد ؟با این شرایط ازدواج کردن هیچ آمادگی نیاز ندارد و  اصطلاحا «هر چه پیش آید خوش آید»وبتید نشست ومنتظر شدو…………………………..

متن کامل شماره 14: هندوانه سربسته زندگی من کال بود

[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 15″ tab_id=”1564038405069-85dfabab-0001″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9824″ lightbox_image=”9825″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9826″ lightbox_image=”9823″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

در کوچه قبل از بله(آیا شرایط ازدواج را دارم؟)

چکیده متن:

بسیاری از مردم معتقد هستند ازدواج مفهوم ساده‌ای است که آن را به خوبی می‌شناسند در حالی که این‌گونه نیست. ازدواج و زندگی مشترک نیازمند شرایط و ویژگی‌هایی است. اگر افراد شرایط و ویژگی‌های لازم را بابت ازدواج کسب نکرده باشند نمی‌توانند عهده‌دار یک زندگی و همراه و تکامل دهنده طرف مقابل باشند. از جمله شرایط لازم جهت ازدواج رسیدن فرد به بلوغ است. دختر و پسری که قصد ازدواج دارند باید شرایط لازم جسمانی، روانی، عقلانی، اجتماعی، اخلاقی، عاطفی و … کسب کرده باشند.[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 16″ tab_id=”1564038729779-af3a898a-ae04″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9828″ lightbox_image=”9829″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9830″ lightbox_image=”9827″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

صدسال تنهایی (داستان واقعی)

آیا بعد از رفتن همسرم محکوم به یک عمر تنهاییام؟

چکیده متن:

با کدام قانون و دلیل و رسم غلط، زن و مردهای بسیاری را بعد از مرگ همسرانشان خاکسترنشین کردیم و خودشان را از یاد خودشان بریدم و حق زندگی و شادی و خوش بختی را از آن‌ها گرفتیم، توگویی آن‌ها فقط و فقط وظیفه‌شان مادری و پدری است و خودشان دل ندارند، خلوت و حالِ خوب نمی‌خواهند، کاش کمی حواسمان را جمع کنیم.[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 17″ tab_id=”1564038969340-7b4de7af-30a3″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9832″ lightbox_image=”9833″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9834″ lightbox_image=”9831″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

 شناخت خویشتن قبل از شناخت همسرم (چگونه انتخاب کنم؟)

چکیده متن:

کشف و درک شناخت مهارت‌ها و توانایی‌های خود قبل از ازدواج به این دلیل مهم است که فرد قبل از ازدواجش بداند چه هدفی دارد تا برای ازدواج خود بر اساس هدف اصلی زندگی‌اش برنامه‌ریزی کند و همچنین هنگام انتخاب با توجه به شناخت کافی نسبت به خود دست به انتخاب طرف مقابل بزند و در صورت برخورد با طرف مقابل و تشکیل زندگی مشترک بهتر و عمیق‌تر با مسائل روبرو شود.[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 18″ tab_id=”1564039100652-01229c53-0eb0″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9836″ lightbox_image=”9837″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9838″ lightbox_image=”9835″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

 پدر معنای زندگی (آیا می توانم به پدرم تکیه کنم؟)

چکیده متن:

همیشه ایراد می‌گرفتم: «بابا چرا کارت آینه؟» «مامان چرا تیپت اینجوریه؟» مادر و پدرهای بقیه را می‌دیدم، قند توی دلم آب می‌شد و حسرت می‌خوردم. همیشه از همه و چیز و همه کس شاکی بودم و با خدا هم درگیر می‌شدم تمام بدبختی‌ها مال ما بود. به بهانه‌ی شهریه دانشگاه و کلاس، پول بیشتری از بابا می‌گرفتم و خرج قر و اطوارم می‌کردم و این طور ضعف‌های خودم را می‌پوشاندم.[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 19″ tab_id=”1564039285806-cefdeb66-e484″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9840″ lightbox_image=”9841″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9842″ lightbox_image=”9839″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_column_text]

گل های اهریمنی (لذت آنی مواد یا نابودی و مرگ تدریجی؟)

بخشی از متن:

سارا یک فرصت دیگر به من داد. قرار شد خود درمانی راکنار بگذارم و از پزشک متخصص کمک بگیرم. گاهی خطاهایی که به سادگی آغاز می کنیم فرصت زندگی دوباره را از ما میگیرد حالا یک اراده واقعی و انگیزه درونی قوی داشتم برای تولد دوباره خودم برای بودن با بهترین همسر دنیا کسی که با صبوری در سخت ترین شرایط تنهایم نگذاشت.

چکیده متن:

من مانده بودم با اعتیادی که مثل خوره به جانم افتاده بود و زندگی که داشت از هم می پاشید. از یک طرف خودم را نابود کرده بودم و از طرف دیگر به مرور زمان عشق و علاقه به زندگی،کار، میل جنسی، ظاهر، همسر و خانوادم را از دست دادم.  مرگ تدریجی سراغم امده بود تصمیم گرفتم بین انکار و واقعیت، واقعیت را بپذیرم

متن کامل شماره 19: گل های اهریمنی

[/vc_column_text][vc_separator][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 20″ tab_id=”1564039098977-737b19f8-af22″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9845″ lightbox_image=”9846″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”9843″ lightbox_image=”9844″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

زندگی شیرین با نوجوان‌های سرکش(آیا دوران نوجوانی دوران مشکل سازی است؟)

بخشی از متن

دوران نوجوانی یک دوران مشکل‌ساز نیست! بلکه فرصت باارزشی است که می‌توانیم رابطه‌ی متفاوتی از دوران کودکی، با فرزندمان برقرار کنیم. باید کنار او بمانیم، با او صحبت کنیم و سرکشی‌هایش را مرحله‌ای از دوران استقلالش بدانیم!

چکیده متن:

زمانی که کودکان ما پا به دوران نوجوانی می گذرمادر وپدر درمانده می شوند وبا دوران پرتنش و پراضطرابی مواجه می شوند  که بحران‌های عاطفی به اوج می‌رسد و تنها والدین می‌توانند با رفتار صحیح و در نظر گرفتن مقتضیاتِ نوجوان، این دوران را برای خود و فرزندشان، به‌سلامت سپری کنند.

دوران نوجوانی یک دوران مشکل‌ساز نیست! بلکه فرصت باارزشی است که می‌توانیم رابطه‌ی متفاوتی از دوران کودکی، با فرزندمان برقرار کنیم. باید کنار او بمانیم، با او صحبت کنیم و سرکشی‌هایش را مرحله‌ای از دوران استقلالش بدانیم!………………………………………….

متن کامل شماره 20: زندگی شیرین با نوجوان‌های سرکش

[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 21″ tab_id=”1630142318565-fd55864a-dbf4″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11520″ lightbox_image=”9846″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11521″ lightbox_image=”9844″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text][/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 22″ tab_id=”1630143008747-bd783f4a-c055″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11523″ lightbox_image=”9846″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11524″ lightbox_image=”9844″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

وقتی حواسمان نیست

هادی مشغول تعریف خاطره‌ بود که با هم وارد مغازه شدیم. تعریفش را قطع کرد. به فروشنده گفتم: «ببخشید؛ این چیه که دارید درست می‌کنید؟» جوان خنده‌رو همین‌طور که خمیر را روی تابه می‌ک­شید گفت:
«نون رِگاک با مَهوه و تخم‌مرغ. می‌خوای برات بزنم؟» مردی که منتظر ایستاده بود گفت: «بگو برات بزنه. این غذای سنتی بندر و جنوبه. یه‌جور سس ماهیه با نون و تخم‌مرغ. عالیه. پشیمون نمی‌شی». با خودم فکر کردم توی بندر باید غذای بندری خورد. چند تا رگاک سفارش دادیم و آمدیم بیرون زیر درخت کُنار نشستیم. نسیم بوی دریا را می‌آورد و صدای پرنده‌ها صبح جمعه‌ی اسفندماه بندرعباس را برایمان دل‌نشین‌تر می‌کرد.
آن‌طرف خیابان خانواده‌ای در حال جمع کردن چادر مسافرتی‌شان بودند. پسرک سه‌چهار ساله‌ای پشت ماشین ایستاده بود. پدر دنده عقب گرفت. پسرک متوجه خطر نبود و پدرش هم او را نمی‌دید. می‌خواستم داد بزنم تا خبرش کنم اما زبانم بند آمد. داشتم لِه‌شدن بچه را بین سپر دو ماشین می‌دیدم. ولی کاری از من بر نمی‌آمد. از آن خانواده هم کسی حواسش به این کودک  نبود. ماشین عقب‌تر آمد. ناگهان پسرک دوید سمت مادرش. به خیر گذشت!  اما رنگ از رخ من و هادی پریده بود. مادر بچه را بغل کرد و با لبی خندان و دلی شاد با بقیه خانواده سوار ماشین شدند و رفتند.
هادی گفت: «دیدی؟ اصلاً متوجه نشدند که چه خطر بزرگی از بیخ گوششون گذشت. باور کن تا آخر عمر هم نخواهند فهمید. انگار فقط ما بودیم که این صحنه رو دیدیم». هنوز مبهوت بودم.  گفتم: «به خیر گذشت.
ولش کن. خوب؛ داشتی می‌گفتی» هادی نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «اون‌روز حال خوبی نداشتم. مصرف دارو باعث شده بود که بدنم ضعیف بشه.
مادرم ارومیه بود و پدرم هم برای کاری سفر کرده بود به دبی. من به همراه همسرم تهران مانده بودیم منزل پدر همسرم.  باید می‌رفتم ارومیه. از همسرم خداحافظی کردم و برادرش مرا به فرودگاه رساند.
کمی دیر شده بود. آخرین نفر بودم که کارت پرواز گرفتم و رفتم برای سوار شدم. توی پله‌های هواپیما حالم به‌هم خورد . مجبور شدم  برگردم توی سالن. اصرار کردم که چند دقیقه به من فرصت بدهند تا حالم بهتر شود و به پرواز برسم. اصرارها بی‌فایده بود. خواستم به برادرهمسرم زنگ بزنم اما باطری موبایلم خالی شد. حس می‌کردم امروز روی شانس نیستم. تاکسی گرفتم اما توی راه کارم به درمان‌گاه و سِرُم کشید. دوسه ساعت معطل شدم .  وقتی رسیدم کوچه شلوغ بود و درِ خونه باز.
زن غریبه‌ای که از خونه بیرون می‌اومد با ناراحتی گفت: «متاسفانه  یه اتفاق بد برای یکی  از اقوامشون  افتاده» سرم گیج رفت . از توی خونه صدای گریه می‌اومد.
وارد که شدم همه از دیدن من تعجب کردند. با گریه به سمتم دویدند. وقتی کمی آرام شدند فهمیدم که متاسفانه هواپیمای تهران به ارومیه سقوط کرده. نمی‌تونستم تصور کنم که توی این چند ساعت بر پدر و مادرم چی گذشته. هیچ کدومشون نمی‌تونستند تلفنی با من صحبت کنند. صداشون از گریه در نمی‌اومد».
نان رگاک و مهوه و چای روی میز سرد شده بود.
ادامه داد: «هنوز هم توی فکر مسافرانی هستم که به پرواز رسیدند اما دیگه پاشون به زمین نرسید. همیشه با خودم فکر می‌کنم که دلیل موندنم چی بوده».
لب‌خند بی‌حالی زد و گفت: «می‌دونی تاحالا پات به چند تا از این پروازها نرسیده؟ می‌دونی تا حالا بین چند تا سپر ماشین پرس نشدی؟ من فکر می‌کنم زندگی پُره از این اتفاق‌ها ولی حواسمون نیست.
مثل اون خونواده که اصلاً نفهمیدن چه خطری از بیخ گوششون گذشت و خوش‌حال و خندون رفتند، مثل من که وقتی زیر سِرُم بودم از هواپیمام که داشت سقوط می‌کرد بی‌خبر بودم، مثل تو، مثل همه»[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 23″ tab_id=”1630143633191-4bb4205a-1269″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11526″ lightbox_image=”9846″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11527″ lightbox_image=”9844″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

پند کبریتی

توی آشپزخونه ما یه آب‌گرم‌کن بزرگ بود که جلوش یه در داشت. مادر خدابیامرزم همیشه دوتا قوطی‌کبریت داشت. یکی توی جاکبریتیِ کنار اجاق ‌گاز که پُر بود از چوب‌کبریت‌های سالم و یکی هم پشت درِ آب‌گرم‌کن که توش چوب‌کبریت‌های سوخته رو نگه می‌داشت. یه‌روز ظهر توی کوچه مشغول بازی بودم.
بوی خوشِ خورشِ بادمجون من رو کشوند توی خونه و مجبورم کرد که به آشپزخونه سر بزنم. مادر یه پیش‌دستی گذاشت جلوم و گفت: «یه ته‌بندی بکن تا ناهار حاضر شه». درِ آب‌گرم‌کن رو باز کرد و یه چوب‌کبریتِ نیم‌سوخته برداشت. چوب رو با شمعک آب‌گرم‌کن آتیش زد و باهاش اجاق‌ رو روشن کرد.
گفتم: « مامان، چرا این کبریت‌های سوخته رو نگه می‌داری؟». گفت: «این‌ها توی زندگی به من کمک می‌کنند. به من چیزهای زیادی یاد می‌دند. این‌ها برام خونه خریدند. ماشین خریدند»
خندید و ادامه داد: «چرا وقتی می‌شه از چیزی چندبار استفاده کرد، دورش بیندازم. می‌دونی برای درست‌کردن این چوب‌ها چند تا درخت قطع می‌شه؟» یه‌دونه از چوب‌ها رو برداشت و گفت:
«بزرگ که بشی، بهتر درک می‌کنی که این چوب‌کبریت یعنی کفش. یعنی لباس. یعنی خونه و کارخونه. یعنی مملکت. اگه مردم عادت کنند که چوب‌کبریت سوخته رو دور نریزند، اون‌وقت دیگه آب رو هم هدر نمی‌دند». صدای زنگ خونه بلند شد. داشتم به حرف‌های مامان فکر می‌کردم. بابا با چند تا کیسه
میوه وارد شد. سلام کردم. بابا جواب سلامم رو داد. مادر میوه‌ها رو توی تشتی ریخت و تشت رو از آب پُر کرد. کیسه‌ها رو تا کرد و گذاشت گوشه کابینت. درِ پلوپز رو برداشت. بوی برنج فضا رو پر کرد. کنار من نشست و گفت: « استفاده چندباره از چوب‌کبریت، یعنی استفاده کمتر از ظرف و سفره یه‌بارمصرف. می‌دونی در سال چه‌قدر از درآمد خانواده‌ها با همین سفره‌های یه‌بارمصرف می‌ره توی سطل زباله؟» یه ظرف شیشه‌ای با برچسب رُب‌گوجه گذاشت روی میز و گفت:
«این بمونه برای دِسر بعد از ناهار». درش رو باز کرد و با خنده ادامه داد: «اون چوب‌سوخته‌ها به من یاد دادند انجیرِ لهیده رو دور نریزم و باهاش مارمالاد درست کنم». دلم با دیدن مارمالادِ انجیر غش رفت. بابا که صحبت‌های من و مامان رو می‌شنید، لبخند زد و گفت: «از پیرمردی پرسیدند تو چه‌طور هفتاد سال بدون مشکل با همسرت زندگی می‌کنی؟ گفت: من از نسلی هستم که وقتی کفشمون کهنه می‌شد، دورش نمی‌انداختیم. تعمیرش می‌کردیم. احتمالاً اگه بگردیم توی آ‌شپزخونه اون‌ها هم یه قوطی پر از چوب‌کبریت‌های نیم‌‌سوخته پیدا می‌شه». همه خندیدیم.[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 24″ tab_id=”1630146038126-085aa6d1-1199″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11530″ lightbox_image=”9846″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11531″ lightbox_image=”9844″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

درخت شصت متری

استاد بنّا و وردست‌هاش مشغول تعمیر قسمتی از خونه ما بودند و از هر دری حرف می‌زدند. صحبت رسید به کاشت درخت و باغ‌داری. یکی از وردست‌ها گفت: «یه درخت توی حیاط همسایمون هست که شصت متر ارتفاع داره». پدر که روی پله نشسته بود،
روزنامه رو بست و از بالای عینک نگاهی بهش کرد و با تعجب گفت: «شصت متر؟» وردست گفت: «حاجی؛ شاید شصت متر نباشه
ولی سی‌چهل متر هست». پدر روزنامه رو روی زمین گذاشت و گفت: «سی متر؟» وردست که نمی‌خواست کم بیاره توی ذهنش محاسبه‌ای کرد و زیر لب گفت: «هرطبقه خونه سه متره. خونه همسایه ما هم دو طبقه است». بعد با صدای بلندتر گفت: «‌این‌جور که حساب می‌کنم نخلشون حدود ده متر ارتفاع داره». پدر بلند شد و با لبخند و کنایه گفت: «‌ده متر؟». استاد و وردست‌های دیگه خندیدند. وردست که به لکنت افتاده بود با خنده گفت: «‌حاجی حاضرم همه این بارِ آجر رو ببرم پشتِ بوم ولی دیگه از ده متر پایین‌تر نمیام».

صدای خنده همه بلند شد و پدر دستی به شونه وردست زد و گفت: «خسته نباشی مَرد. امروز خیلی زحمت کشیدی».

چند دقیقه بعد صدای اذان ظهر از رادیو بلند شد. پدر نگاهی به استاد بنا کرد و گفت: «‌استاد موقع نمازه. می‌دونی که من راضی نیستم کسی توی خونه‌ام نماز بخونه. اگه می‌خواهید نماز بخونید از خونه من برید بیرون و نمازتون رو بخونید و عصر برای ادامه کار برگردید». من که تا حالا این‌جور صحبت‌ها رو از پدرم نشنیده بودم تعجب کردم. استاد بنا به وردست‌هاش گفت که وسایلشون رو جمع کنند. چند دقیقه بعد همگی سوار ماشین استاد شدند و رفتند.
از پدرم پرسیدم که: «چرا این حرف رو زدید؟ این بیچاره‌ها توی این ماه رمضونی کجا باید نماز بخونند؟» پدر لبخندی زد و گفت:
«‌ استاد بنا زبون من رو می فهمه. بعضی از این کارگرها معذورند و روزه نیستند. اما جلوی من هم خجالت می‌کشند که ناهار بخورند. خونه استاد نزدیکه. اون‌جا بهشون ناهار می‌ده و برمی‌گردند».
به قیافه‌ی متعجب من نگاهی کرد و ادامه داد: « نباید بگذاریم که پرده حیا پاره بشه. این بنده‌ خدا عذر شرعی داره و نمی‌تونه روزه بگیره. ازطرفی تظاهر به روزه‌خواری هم کار ناپسندیه.
این‌جا وظیفه به ما حکم می‌کنه که شرایطی را فراهم کنیم که او توی فشار قرار نگیره».

بلند شد و آستین‌هاش رو بالا زد برای وضو گرفتن. گفت:
«بابا جان؛ گرچه نخوردن آب و خوراک از واجبات روزه‌داریه ولی باید بدونی که روزه‌داری خیلی آداب داره که شاید آسون‌ترینش نخوردن و نیاشامیدن باشه»[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 25″ tab_id=”1630146530086-6c2e5f36-93e6″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11533″ lightbox_image=”9846″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11534″ lightbox_image=”9844″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

رده بندی انسانیت

اون شب توی یکی از رستوران‌های لوکس مهمون یکی از شرکت‌های تجاری بودم. تعداد مهمون‌ها زیاد بود و غذاها هم متنوع و خوش‌مزه. خیلی از مهمون‌ها بشقاب‌هاشون رو پر کرده بودند از انواع خوراک و سالاد و دسر. آخر وقت هنوز روی میزها پر از غذا بود.
آقای شیک‌پوش ِمیز کناری برای خودش یک بشقاب دسر آورد و شروع به خوردن کرد. یکی از مهمان‌دارها ازش پرسید:
« آقای محترم! آیا می‌تونم میزتون را تمیز کنم؟ » و با اشاره سرِ آقای شیک‌پوش غذاهای زیادی رو که روی میزش مونده بود،
توی کیسه زباله ریخت. مرد نگاه عاقلانه‌ای به مهمان‌دار کرد و گفت: « حیف این غذاها نیست که دور می‌ریزید؟! هرشب چه‌قدر غذا حیف و میل می‌شه؟! شما می‌دونید چند نفر با این خوراک سیر می‌شن؟!».

مهمان‌دار یک گام به عقب برداشت و دستش رو پشت کمرش گذاشت. آروم به مرد گفت: « ما بنا بر شرح وظیفه‌مون و برای حفظ احترام مهمون‌های محترمی مثل شما نمی‌تونیم غذای کمتری روی میز رستوران بچینیم؛ اما شما می‌تونید برای جلوگیری از اسراف
غذای کمتری بردارید! ».

آخرشب از رستوران خارج شدم. قرار بود بسته‌ای رو به کارگاه یکی از دوست‌هام ببرم. سکوت شب و هوای تمیز کوچه‌های بافت قدیم شهر بعد از دو سه روز بارندگی مجبورم کرد که قید گرمای ماشین رو بزنم و پیاده بشم. هنوز کف کوچه‌ها و لب دیوارهای قدیمی خیس بود. دست‌هام توی جیبم بود و پاهام روی زمین.
چشم‌هام روی دیوارها و ذهنم در حال پرواز توی آسمونِ خاطرات. یقه پالتو رو برگردوندم بالا که سرما گردنم رو آزار نده.

مرد معتادی با صورت چرک و ریش بلند و لباس‌های کثیف گوشه‌ای کز کرده بود و لذت اون شب زیبا رو از من می‌گرفت. از کنارش رد شدم. بسته رو تحویل دادم و برگشتم. زنی با سرعت از کنارم گذشت.
آدم از دیدنش می‌ترسید. صورتی لاغر و دودگرفته و لباس و کفش داغون. معلوم بود که او هم بدجور عملیه. توی تاریکی به مرد کِزکرده رسید، بیدارش کرد و پرسید: « چیزی خوردی؟ »
و از زیر لباسش لقمه‌ای به او داد و یه کیسه کنارش گذاشت که معلوم بود پر از ضایعات پلاستیکیه. گفت: « فعلاً این لقمه رو بخور و این پلاستیک‌ها رو هم بفروش برای خرج فردات، بعدشم خدا کریمه» و کوچه رو پایید و باز با سرعت دور شد.

شاید رفت که به مرد دیگه‌ای غذا برسونه یا یه جایی ضایعات جمع کنه. قدم‌هام سنگین شد. توی ذهنم جدول رده‌بندی انسانیت رو ترسیم کردم. وقتی منش اون زن معتاد گرسنه رو توی جدول قرار دادم، دیگه جایی برای افکار از سرِ سیری من نبود.[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 26″ tab_id=”1630147197396-038884ac-ee1e”][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11536″ lightbox_image=”9846″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11537″ lightbox_image=”9844″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

داستان نبودنم 2

اولِ صبح با شنیدن خبر تصادف شوکه شده بودم. پدر، مادر، خواهر و برادرم از دنیا رفته بودند و تنها خواهرم توی بیمارستان بود. سرم درد می‌کرد و گیج بودم؛ اما می‌دیدم که مردم دنبال کار و زندگی عاد‌یشون بودند.فنجون رو نگاه کردم. تصویر من توی سیاهی قهوه پیدا بود. قاشق رو چرخوندم. موج‌ها تصویرم رو دوره کردند.من محو شدم. صبر کردم. تصویرم پیدا شد. دوباره چرخوندم. دوباره صبر کردم. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم!  من بودم و من بودم و من با موج‌های سیاهی که دوره‌ام کرده بودند. باید صبر می‌کردم تا موج‌ها آروم بشند.

می‌دونستم وقتی موج‌ها آروم بشند، تصویر زندگی پیدا می‌شه. هر‌چند دقیقه یه‌بار تلفن همراهم زنگ می‌خورد. نمی‌دونستم اون‌هایی که زنگ می‌زنند، اطلاع دارند یا نه. با احتیاط صحبت می‌کردم. فکر کردم اگه اقوام  من ‌رو ببینند بهتر باشه. خواهرم هنوز توی اتاق عمل بود. برگشتم بیمارستان. دوباره مواجه شدم با امواج گریه و ناله و بی‌تابی. دوباره گیج شدم. از بیمارستان بردنم بیرون. برام ناهار گرفتند. ناهاری که یادم نیست خوردمش یا نه. احساس می‌کردم دارم خواب می‌رم. یه خوابِ عمیق. خواب توی بیداری.

داشتم این‌ور و اون‌ور می‌رفتم؛ اما همه‌چی رو تار می‌دیدم. بقیۀ اون ‌روز رو به یاد نمی‌آرم. انگار از حافظه‌ام پاک شده. فردا وسط موج جمعیت بودم. تا اون‌لحظه هنوز گریه نکرده بودم. توان گریه نداشتم. وقتی آدم یه‌نفر رو از دست می‌ده، گریه می‌کنه. من چهارتا عزیز رو از دست داده بودم و فرصت گریه و زاری نداشتم. وسط دریای جمعیت بودم. روی امواج اون ‌دریا چهار تا قایق سبز حرکت می‌کرد. زانوهام شُل شد. افتادم.

چشم که باز کردم توی کوچه‌مون بودم. کوچه‌ای سیاه‌پوش با همسایه‌های مهربون و همدرد. رفتیم مسجد. جمعیت خیلی زیاد بود. شبستون و حیاط مسجد مملو از آدم‌های عزادار بود. کلام پدرم توی ذهنم متجلی شد که می‌گفت: «پدر باید ارثی برای فرزندش بگذاره که هرچه ازش استفاده کنه، بیشتر بشه». فهمیدم که اون ‌ارث چیزی جز عزت و آبرو نیست. روزهایی رو دیدم که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ببینم. قاب‌کردن عکس‌ها، طراحی پوستر مراسم و طاقت‌فرساتر از همه طراحی و ساخت سنگ‌های روی تربت.

می‌دونستم که نباید نام خدا و آیات قرآن روی سنگ‌ها نوشته بشه. سنگ‌ها رو خیلی ساده و از ارزون‌ترین نوع سنگ سفارش دادم و تقریباً هم‌سطح زمین کار گذاشتم. نوشته‌ها با خط نستعلیق و ساده حک شد. چیزی که از اون‌ها موند، یاد خوبی‌ها و خاطرۀ لبخندهاشون بود. می‌دونم که داستان بودن من هم یه‌روز تموم می‌شه؛ اما داستانِ نبودنم همیشه ادامه داره.[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][vc_tta_section title=”شماره 27″ tab_id=”1630225544538-3036e417-c4b3″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/2″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11571″ lightbox_image=”9846″][cmo_single_image lightbox=”image” image=”11572″ lightbox_image=”9844″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/2″][vc_separator][vc_column_text]

هم

صحبتش را این‌طور شروع کرد که: «ما آدم‌ها برای ایجاد ارتباط دنبال یک هَم هستیم. هم‌شهری، هم‌زبان، هم‌دل، هم‌کلاس، هم‌کار. هَم که بیاید وسط آن وقت آدم‌ها نسبت به هم وظیفه پیدا می‌کنند». از روی صندلی بلند شد و یک کلمه‌ی هَم بزرگ روی تابلو نوشت. گفت: «بعضی از هم‌ها طولانی مدت هستند، بعضی کوتاه مدت. مثلاً هم‌تاکسی، هم‌آسانسور، هم‌مترو، هم‌اتوبوس». بچه‌ها خندیدند. یکی از بچه ها گفت:«خانم؛ تا حالا به این‌همه هَم فکر نکرده بودیم» خانم معلم گفت: «بله؛ فکر نکرده بودیم. خوب؛ حالا کدام یک از شما می‌توانید بگویید که وظیفه‌ی ما در مقابل این همه هَم چیست؟ مثلاً ما در برابر هم‌آسانسوری‌مان چه وظیفه‌ای داریم؟». سارا گفت: «کسی که هم‌زمان با ما وارد آسانسور می‌شود هم‌آسانسوری ماست. وظیفه‌ی من در مقابل هم‌آسانسوری‌ام این است که به او سلام کنم، لب‌خند بزنم، او را در سوار و پیاده شدن مقدم بشمارم و هنگام خداحافظی برایش آرزوی موفقیت کنم». بچه‌ها تشویقش کردند. آرزو برخاست و گفت: «اجازه خانم؛ کسی که همراه ما سوار مترو یا اتوبوس می‌شود هم‌مترو یا هم‌اتوبوس ماست و وظیفه‌ی من این است که به او سلام کنم، آرامش و سکوت محیطش را حفظ کنم. به او زُل نزنم. برای او برای نشستن روی صندلی حق تقدم قائل شوم». زهرا بلند شد و پرسید: «خانم، ما می‌توانیم به اولین نفری که صبح‌ها پس از بیرون آمدن از خانه اورا می‌ بینیم بگوییم هم‌صبحی. من می‌خواهم از این به بعد وقتی هم‌صبحی‌ام را می‌بینم لبخند بزنم، به او صبح به‌خیر بگویم، برای او و خانواده‌اش روز خوبی آرزو کنم و وقتی از من دور شد دعای خیرم را بدرقه‌ی راهش کنم». بچه‌ها کف زدند. گفت‌وگوی صمیمانه‌ی آن‌ها ادامه یافت. عصر که به خانه باز می‌گشتم هنگام رانندگی به نظرات بچه‌ها فکر‌م می‌کردم. با خودم می‌گفتم چه‌قدر این هَم مهم است. اگر راننده‌ی ماشین کناری را هم‌ترافیکی خودم بدانم امکان ندارد که راه او را سد کنم. توی صف بانک حق هم‌صفی خود را ضایع نخواهم کرد. اگر هر صبح فقط به هَم فکر کنیم، اگر هنگام انجام کارهایمان به هَم فکر کنیم، اگر به فکر هَم باشیم، خیلی از مشکلات خود به خود حل خواهد شد. داشتم ماشینم را کنار خیابان پارک می‌کردم که پسرک گل فروش آمد و گفت: «برای هم‌سرت گل نمی‌خواهی؟» شاخه گلی از او خریدم. هنوز دو قدم از ماشین دور نشده بودم که صدا زد: «ماشینت را کمی عقب‌تر یا کمی جلوتر پارک کن تا او هم بتواند ماشینش را پارک کند». گفتم: «مگر چه کسی قرار است ماشینش را این‌جا پارک کن؟» خندید و گفت: «هم‌پارکی‌ات».[/vc_column_text][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_tta_section][/vc_tta_accordion][/vc_column][/vc_row][vc_row content_placement=”middle”][vc_column css=”.vc_custom_1561020956503{margin-top: 0px !important;padding-top: 0px !important;}”][vc_text_separator title=”با ما در ارتباط باشید” color=”black”]

    [vc_row_inner][vc_column_inner offset=”vc_hidden-lg vc_hidden-md”][vc_text_separator title=”شبکه کاغذی پاسخگو در فضای مجازی” color=”orange”][vc_widget_sidebar sidebar_id=”cmo-responsivepaper”][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_column][/vc_row]