وبلاگ - آشنایی
آشنایی
چند هفته از این ارتباط و آشنایی میگذشت ولی چیز زیادی بیشتر از تصورات قبلم، دستگیرم نشده بود. به وضوح افزایش علاقه و وابستگی او به خودم را میتوانستم احساس کنم این در حالی بود که تصور من نسبت به او، از دختری محکم و با وقار به دختری کم رو، غیر اجتماعی و محافظهکار تبدیل شده و احساسم به آهستگی رو به کاهش بود.
آشنایی، ازدواج مدرن یا سنتی؟!
غروب سردی بود. به ساعتم نگاهی انداختم. زودتر از وقت مقرر به درب منزلشان رسیده بودم. ترجیح دادم کمی در ماشین بمانم و بعد دنبالش بروم. احساس خوبی داشتم. امیدوار بودم که این بار مسیر درستی را در پیش گرفته باشم. سرم را بر پشتی صندلی گذاشتم و چشمانم را بستم. خاطرات گذشته ناخودآگاه در ذهنم مرور شد.
یک روی سکه
مدتی بود که خانم احمدی همکار جدیدم شده بود. همان چند روز اول متوجه شدم که با دیگر همکاران خانم شرکت بسیار متفاوت است. سرش به کار خودش بود و هیچ تمایلی برای جلب توجه کردن و نزدیک شدن به دیگران نداشت. اهل زیاد صحبت کردن نبود و سعی میکرد کارش را به گونهای به اتمام برساند که به اضافه کاری نکشد.
این نحوهی عملکرد، به علاوه ظاهر پوشیده و بیآلایشش برایم معنای وقار و سنگینی داشت. معیاری که جزو اصلیترین خواستههای ازدواج برای من بود. سعی کردم بیشتر او را زیر نظر بگیرم و شناخت کاملتری کسب کنم. هر روز که میگذشت ارزشش برایم بیشتر و مهرم به او زیادتر میشد.
حالا چند ماه گذشته بود و من به انتخابم مطمئن بودم. دیگر وقتش رسیده بود که خواستهام را با او در میان بگذارم. چنان حریم سنگینی برای خود ایجاد کرده بود که نزدیک شدن و صحبت کردن در این مورد برایم سخت و تقریباً غیرممکن بود. به ناچار به سراغ خانم جوکار که مسنترین همکار خانم شرکت بود رفتم و خواستم تا نظر خانم احمدی را در مورد من جویا شود.
پاسخ خانم احمدی این بود که تمایل دارد تا مدتی بیاطلاع از خانوادهها و بهطور خصوصی، بیشتر با من آشنا شود، اما خانم جوکار به من گفت که بهتر است اول خواستگاری بهطور رسمی و در محیط خانواده انجام شده و بعد دوران آشنایی خصوصی با اطلاع والدین صورت پذیرد. بهرغم مخالفت خانم جوکار، من اشکالی در پذیرفتن نظر خانم احمدی نمیدیدم و بنابراین مشتاقانه این پیشنهاد را قبول کردم.
روی دیگر سکه
دوران آشنایی نزدیکتر ِ من و خانم احمدی بهگونهای متفاوت سپری شد. اصرار او بر این بود که صحبتهای ما پیامکی و فقط گاهی تلفنی باشد. به نظر میرسید در معیارهای اصلی با هم تفاوتی نداشته باشیم چون با هر چه مطرح میکردم موافقت میکرد و مشکلی نداشت. این توافق صددرصد برایم کمی عجیب بود. دختری کمحرف و کمتوقع و البته بسیار محافظهکار بود و به سؤالهایی که در مورد خانوادهاش میپرسیدم جواب واضح و قانعکنندهای نمیداد.
چند هفته از این ارتباط میگذشت ولی چیز زیادی بیشتر از تصورات قبلم، دستگیرم نشده بود. به وضوح افزایش علاقه و وابستگی او به خودم را میتوانستم احساس کنم این در حالی بود که تصور من نسبت به او، از دختری محکم و با وقار به دختری کم رو، غیر اجتماعی و محافظهکار تبدیل شده و احساسم به آهستگی رو به کاهش بود.
موضوع را با خانم جوکار در میان گذاشتم. به من پیشنهاد کرد که تحقیقی محلی در مورد خانم احمدی و خانوادهاش داشته باشم. در همان تحقیقات اولیه مشخص شد که برادرهایش به شرور بودن در محل معروف هستند و یکی از آنها هم به خاطر ضربوجرح در زندان به سر میبرد. خودش تاکنون دو نامزدی بر هم خورده داشته و مادر او هم چند سالی است که منزل را ترک کرده و قصد متارکه دارد.
هر چند که من چیز بدی از خانم احمدی ندیده بودم ولی او و خانوادهاش هیچ تناسبی با خانوادهام و معیارهای اصلی من برای ازدواج نداشتند. پیش خودم برای دلبستگی ای که برای خانم احمدی ایجاد کرده بودم احساس شرمساری داشتم و دلم برایش میسوخت. ولی صحبت از ازدواج بود و انتخاب برای یک عمر.
در مسیر خوشبختی
چشمانم را باز کردم و به ساعت نگاه کردم. وقتش رسیده بود که زنگ منزلشان را بزنم. مهتاب دختری بود که مادرم بر اساس معیارهایی که مطرح کرده بودم به من معرفی کرده بود. قبل از رفتن به خواستگاری، ابتدا تحقیقاتی را انجام داده بودم. پس از آن به اتفاق خانواده به خواستگاری رسمی رفته بودیم و حالا بعد از چند جلسه گفتگو در حضور والدین و انجام تحقیقات اولیه توسط خانواده مهتاب در مورد من، تصمیم گرفتهایم که دوران آشنایی بیشتر را با کمک مشاوره پیش از ازدواج پیش ببریم و امروز وقت اولین جلسه مشاوره ما است.
زنگ در را که زدم، مهتاب با لبخندی دلنشین در را به رویم گشود. در قلبم آرامش عمیقی را احساس میکنم. گمان میکنم که این مسیر انتخاب صحیحتر و گامهایش استوارتر است، مابقی هم توکل بر خدا.
مرضیه حسنزاده
بدون توضیحات
نوشتن دیدگاه