وبلاگ - همهی همهای ایدهآل ما
همهی همهای ایدهآل ما
دو هفته به امتحانات پایان ترم مانده بود. کمکم متوجه شدم فرزانه دختر تمیز و مرتب و قانونمندی هم هست. او برای تمیزکاری اتاق، غذا خوردن، حمام رفتن، درس خواندن، خاموشی، خواب، آمدن مهمان و کلاً برای همهچیز ساعت و قانون تعیین کرده بود.
همهی همهای ایدهآل ما؛ آیا می توان قبل از ازدواج به شناخت رسید؟
داستانی در باب ضرورت دقت در انتخاب همهای زندگی:
اشاره: همه ما در زندگی «هم»های زیادی داریم یا دستکم به دنبال همهای زیادی هستیم. همشهری، همکلاسی، هماتاقی، همکلام، همسفر، همراه و بالاخره همسر. یافتن همهی این همها و یا شیوه تعامل با همهای موجود در زندگی ما روشها و تکنیکهایی دارد که امید است لابهلای ماجرای آدمهایی که از امروز در این صفحات با داستانشان همراه شدهاید، به آن برسیم.
سوز سرمای پاییزی گونههایمان را قرمز کرده بود. تمام مسیر پر بود از برگهای زرد و نارنجی که به خاطر باران دیشب مرطوب و براق شده بودند. چندمین بار بود که با فرزانه مسیر دانشگاه تا خوابگاه را پیاده میرفتیم. توی راه آنقدر درباره قشنگیهای پاییز و علایق مشترکمان حرف زدیم و هی برگها را اینطرف و آنطرف پخش کردیم که اصلاً نه متوجه سرما شدیم و نفهمیدیم کی رسیدیم درِ خوابگاه.
بالاخره دل به دریا زدم و گفتم: فرزانه بیا بریم با خانم اسماعیلی حرف بزنیم تو بیای اتاق ما. سمیرا شانس آورده تو اتاق یکی از همکلاسیاش که با هم پروژه برداشتن یه جا خالی شده. قراره بره اتاق 212.
- پرسید: کدوم همکلاسی؟
- گفتم: آیدا شریف؛ همون قد بلنده.
- گفت: وای چقد خوشم میاد از این آیدا. خیلی شیکپوش و خوشسلیقه ست.
- ته دلم ذوق کردم که: فکر و سلیقهمون چقدر به هم شبیه! و فکر کردم که حتما باید در مورد خواستگارم امین معتمد هم با او مشورت کنم. مصممتر گفتم: پس بریم؟
- کجا؟
- خانم اسماعیلی دیگه، صحبت، هم اتاقی، من و تو! بریم؟
اتاق سه نفره ما بهخاطر بردن یکی از تختها به اتاق دیگر دو نفره شده بود و حالا با رفتن سمیرا من توی اتاق تنها میشدم. برای همین خانم اسماعیلی مسئول خوابگاه دودقیقهای راضی شد؛ مخصوصاً که من و فرزانه توی این یک ترم دانشجوهای سربهراهی بودیم و سرمان به کار خودمان بود.
دو روز بعد سمیرا رفت چند اتاق آنطرفتر و من و فرزانه با کلی سرخوشبازی و خنده وسایلش را که خیلی بامزه و مورد پسند من بود با هم توی اتاق چیدیم و شدیم هماتاقیهای ایدهآل. فردای آن روز هیچکدام کلاس نداشتیم. شب از بیرون شام سفارش دادیم و تا دیروقت کلی گل گفتیم و تعریف کردیم و کلی بهمان خوش گذشت.
دو هفته به امتحانات پایان ترم مانده بود. کمکم متوجه شدم فرزانه دختر تمیز و مرتب و قانونمندی هم هست. او برای تمیزکاری اتاق، غذا خوردن، حمام رفتن، درس خواندن، خاموشی، خواب، آمدن مهمان و کلاً برای همهچیز ساعت و قانون تعیین کرده بود.
من علاوه بر کلاسهای دانشگاه، کلاس طراحی هم میرفتم؛ برای همین وقت آزاد کمتری داشتم و مجبور بودم از انجام بعضی کارها بگذرم. مثلاً به نظرم تمیز کردن یخچال هفتهای یک بار کافی بود یا جارو کردن اتاق هرروز لازم نبود؛ اما به خاطر رعایت قوانین فرزانه این کارها را با زدن از وقت استراحتم سر نوبت خودم انجام میدادم و جوری برنامهریزی میکردم که کارهایم را تا قبل از ساعت 11 که فرزانه خاموشی میزد، تمام کنم.
از دو هفته به امتحانات پایان ترم من و فرزانه دیگر فرصت زیادی برای وقت گذراندن با هم و رسیدن به علایق مشترکمان نداشتیم؛ اما مشکل از وقتی شروع شد که امتحانات پایان ترم شروع شد. من دلم میخواست بعضی وقتها توی تخت و همانطور که داشتم درس میخواندم غذا بخورم و ظرفهایش را با وعدهی بعدی با هم بشویم؛ اما فرزانه معتقد بود اتاق بوی گند میگیرد و باید سر سفره غذا خورد و ظرف هر وعده را همان موقع شست.
گاهی که همکلاسیها به اتاق ما میآمدند و درمورد امتحانات صحبت میکردیم فرزانه خیلی ناراحت میشد و میگفت بچهها به قوانین ما دهن کجی میکنند؛ مثلا دمپایی یا کفششان را به جای جلوی در توی اتاق درمیآورند یا جورابشان را در نمیآورند؛ یا اینکه در وقتی غیر از وقت پذیرفتن مهمان در برنامه ما، میآیند.
خاموشی ساعت 11 هم برای من که از دوره دبیرستان عادت داشتم شبهای امتحان بیدار بمانم و درس بخوانم؛ حالا خیلی مشکلساز بود. با اولین بحثمان سرِ همین موضوع که منجر به دعوایی سخت و گریه من شد، آرزو کردم ای کاش قبل از دادن پیشنهاد هماتاقی شدن به او یک بار عصبانی شدنش را دیده بودم.
دخترهی چیپِ لُمپنِ بیکلاسِ بووووق!
و این آخرین کلمات او با من تا پایان امتحانات آن ترم بود که در حال انفجار از عصبانیت به طرفم پرتاب میکرد.
آن دعوای حسابی و ادامه مشکلات خوابگاه و سنگینی امتحانات و از طرفی درگیری ذهنم بهخاطر خواستگاری امین معتمد که از بچههای دانشگاه بود و مدام سر راهم سبز میشد و میخواست که زودتر نامزد شویم حسابی به همم ریخته بود.
امتحانات هرطور بود تمام شد و فرصت کردم به همه چیز بیشتر فکر کنم؛ به اینکه من و فرزانه با این همه علایق و سلایق مشترک چقدر در روحیات و عادات روزمره متفاوت بودیم و اینکه آدمها زیر یک سقف چقدر تفاوتهایشان مهم میشود. اول بهخاطر این فکرها تصمیم داشتم به خواستگارم جواب منفی بدهم و خیال خودم را راحت کنم؛ اما با مشاور خوبی آشنا شدم که برایم توضیح داد همانطور که برای جواب مثبت دادن باید حسابی دقت کنم در جواب رد دادن هم نباید عجله کنم. مشاور به من گفت: «باید با کمک خانواده اطلاعات اولیه را در مورد او و خانوادهاش به دست بیاوری و در مراحل بعدی با قرار دادن او در شرایط مختلف اخلاق و رفتار واقعیاش را محک بزنی.»
او گفت: «اگرچه نمیشود یک نفر را کامل شناخت؛ اما مواردی هست که به راحتی میشود قبل از ازدواج با روشهای خاصی آنها را تشخیص داد و بر اساس آنها تصمیمگیری کرد.» بعد هم دوتا کتاب معرفی کرد که روشهای انتخاب همسر و شناخت خواستگار را خیلی خوب توضیح داده بودند؛ «مطلع مهر» از امیرحسین بانکی پور و «مجموعه آینه و شمعدان» از انتشارات حیات طیبه.
حالا که بعد از مدتی تصمیمم را گرفتهام خیالم راحت است که تلاشم را برای شناخت حداکثری او و خانوادهاش کردهام و تقریبا همه احتمالات را در نظر گرفتهام و بعدا پشیمان نمیشوم که چرا بیشتر تلاش نکردم. بقیهاش را سپردم به خدا.
نویسنده خانم شیخی
بدون توضیحات
نوشتن دیدگاه