info@raghi.ir 071-37390852

[vc_row][vc_column width=”3/4″][vc_row_inner][vc_column_inner width=”2/3″][cmo_single_image image=”9840″][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/3″][cmo_content_box title=”گل های اهریمنی” title_tag=”h1″ text_alignment=”text-right” box_padding=”padding-wide” no_hover=”no-hover”]

سارا یک فرصت دیگر به من داد. قرار شد خود درمانی راکنار بگذارم و از پزشک متخصص کمک بگیرم. گاهی خطاهایی که به سادگی آغاز می کنیم فرصت زندگی دوباره را از ما میگیرد حالا یک اراده واقعی و انگیزه درونی قوی داشتم برای تولد دوباره خودم برای بودن با بهترین همسر دنیا کسی که با صبوری در سخت ترین شرایط تنهایم نگذاشت.

[/cmo_content_box][/vc_column_inner][/vc_row_inner][vc_empty_space][vc_separator css=”.vc_custom_1564040352708{padding-top: 0px !important;padding-bottom: 0px !important;}”][vc_column_text]

گل های اهریمنی، لذت آنی مواد یا نابودی و مرگ تدریجی؟

در تاریکی حیاط زیر نور ماه چایم را خوردم هم از داغی چای سوختم و هم از نبود سارا. با آخرین پیام تنهایم گذاشت: خونه پدرم هستم تا برای ادامه زندگی مشترکمان تصمیم بگیرم. دوباره آن دوران تلخ را مرور کردم اولین باری که شروع کردم به مصرف گل درخوابگاه بود . همیشه حس ناتوانی با اعتماد به نفس پایین داشتم و نمی توانستم حس قدت و مردانگی خودم را درجمع دوستانم نشان دهم ،با شروع مصرف به طریقی خودم را ثابت می کردم. اوایل ماری جوانا انرژی به من می داد و بعضی وقت ها هم برای اینکه درجمع دوستانم کم نیاورم با یک دود تریاک غم و غصه هایم را فراموش می کردم. گفتم هر وقت اراده کنم میذارمش کنار تفریحی که کسی معتاد نمی شود تا به خودم امدم وابسته شده بودم .

دیگر  حس قبلی را نداشتم و بیشتر مصرف می کردم.عصبی، بی حوصله، مضطرب و گیج و منگ بودم. ترم آخر بود که با سارا آشناشدم . دختر  شاد و فعالی بود و میدانستم زن زندگی هست و با او خوشبخت میشوم. با وضعیتی که داشتم می دانستم قبول نمی کند.  امیر از همکلاسیام گفت من راه ترکش را میدانم دارویی  بنام متادون ، دوای دردش هست من هم از خدا خواسته و بدون هیچ تحقیقی از بازار ازاد متادون را گرفتم و مصرف کردم.

بالاخره زندگی مشترکمان با سارا شروع شد. عاقل و فهمیده بود بارها می گفت اگر مشکلی هست بگو بعضی وقت ها خسته و نگرانی دوست دارم کمکت کنم. میترسیدم با عنوان کردنش ترکم کند. ملموس ترین دردی که می کشیدم درد وجدانی بود که به خواب رفته بود اما هر خوبی سارا تلنگری به آن میزد. دوسالی بود که پنهانی از سارا متادون مصرف می کردم. ناخواسته وارد این راه شده بودم اما با اینکه می خواستم نمی توانستم کنار  بگذارم حتی غرور لعنتی اجازه نمی داد با کسی مشورت کنم.

انکار یا واقعیت

گیج و سردرگم بودم انکار دیگر فایده ای نداشت.  من مانده بودم با اعتیادی که مثل خوره به جانم افتاده بود و زندگی که داشت از هم می پاشید. از یک طرف خودم را نابود کرده بودم و از طرف دیگر به مرور زمان عشق و علاقه به زندگی،کار، میل جنسی، ظاهر، سارا و خانوادم را از دست دادم.  مرگ تدریجی سراغم امده بود تصمیم گرفتم بین انکار و واقعیت، واقعیت را بپذیرم و باسارا صحبت کنم. در کافی شاپی که اولین بار همدیگر را دیدیم قرار ملاقات گذاشتیم. قرار شد که سارا برای آخرین بار حرف های من را بشنود و من برا اولین بار با خودم صادق باشم. دسته گل رزی که عاشقش بود خریدم همیشه میگفت اینها بوی خوش دوران آشناییمان هست خیلی وقت بود یادم رفته بود سارا چه چیزهایی دوست دارد.

جای همیشگی نشستم. از یک طرف لحظه های قشنگ گذشته برایم تکرار شد و از طرف دیگرخجالت میکشیدم با سارا روبرو بشوم. با اینکه یک هفته می گذشت اما خیلی شکسته بود انگار کسی که سال ها طعم تلخ زندگی را چشیده باشد وای خدای من شاید در این سال ها سارا را ندیده بودم. با سلام سردی نشست و گفت حرف هایت را می شنوم. شروع کردم اما اینبار صادقانه گفتم از ابتدا تا انتها. لبخند تلخی زد و گفت حال از من چه می میخواهی و من با نا امیدی پاسخ دادم دستانت را بودنت راهمراهیت را. نه به عنوان یک همسر به عنوان همسفر سال های زندگیم میخواهم خودم را  از این منجلاب بیرون بکشم به آخر راه رسیدم و با قطره های اشکم به سکوت رسیدم سارا گفت چه تضمینی هست برنگردی دستانش را گرفتم یخ کرده بود و با صدای بغض آلود گفتم به شرط اراده و به شرط پاکی دلت.

تولد دوباره

سارا یک فرصت دیگر به من داد. قرار شد خود درمانی راکنار بگذارم و از پزشک متخصص کمک بگیرم. گاهی خطاهایی که به سادگی آغاز می کنیم فرصت زندگی دوباره را از ما میگیرد حالا یک اراده واقعی و انگیزه درونی قوی داشتم برای تولد دوباره خودم برای بودن با بهترین همسر دنیا کسی که با صبوری در سخت ترین شرایط تنهایم نگذاشت و از خطاهای من چشم پوشی کرد و به من یاد داد گذشت زیباترین واژه زندگی هست حتی بدون اینکه بگذارد کسی مشکل من را بداند با کشیدن دیواری دور خودمان از راز من محافظت کردو به من عزت دوباره داد.

ای کاش زودتر با رعنا صحبت می کردم و راه درست را میرفتم آن وقت جای پنهان کردن مسئله دنبال راه درمان بودم.مرگ تدریجی “وسوسه بود” لذتی کم اما اینقدر عمیق که من رابه مرز نابودی رساند. ای کاش یاد بگیریم برای کم کردن غم و مشکلاتمان راههای دیگر هم هست نه اینکه با دو تا دود کام خودمان را برای همیشه تلخ کنیم. ناآگاهی از هرچیزی در  زندگی میتواند ما را به بیراهه ببرد و گاهی فرصت جبران دوباره را از ما بگیرد شاید اگر سارا برا همیشه می رفت من خودم را هم از دست  داده بودم.

[/vc_column_text][/vc_column][vc_column width=”1/4″][vc_widget_sidebar sidebar_id=”cmo-responsivepaper”][/vc_column][/vc_row]

نوشتن دیدگاه